برسام و آرتینا

نفس عمه

سلام به مهربون ترین فرشته زمینی من الان میخوام سعی کنم یکم به عقب برگردم ، یعنی همون روزی که قرار بود بدنیا بیای   سر کار بودم که گفتن مامانیت رفته اتاق عمل  بر حسب اتفاق دوستم زهرا هم همون روز پسرش بدنیا میومد و من باید واسه هر دو تا مامان هم کادو میخریدم هم میرفتم ملاقات واقعا عجب روزی بود پشت در اتاق عمل 3 تا بابای منتظر واستاده بودن که همشون تا حد مرگ تو استرس و هیجان به سر میبردن رضا هم با تمام استرسش میخواس اونار و آروم کنه و هی میگفت هیچی نیست الان همشون سالم از در اتاق میان بیرون خداییش بابا ها خیلی دیدنی بودن ؛ همش کل سالن و متر میکردن و زیر لب دعا میخوندن قبل از رفتن مامانی تو اتاق عمل فک کنم خیلی اذیتش کرد...
13 مهر 1391
1